ريخت آهو بچه ى نا پخته سال
طرح الفت با يكى روباه زال
با خيال خام و با تدبير سست
با تهى مغزى و عقل نادرست
داد با ناجنس دست اتحاد
بست با نااهل عهد انقياد
مادر از خاميش اندر اضطراب
همچو مو كز شعله گيرد پيچ و تاب
گفت هان از من مشو دور اى پسر
تا نگردى زار و رنجور اى پسر
گر سرور جاودان خواهى همى
دامنى از بهر جان خواهى همى
جز به هم جنسان خود الفت مكن
يا جدا از همگنان صحبت مكن
هيچ گه ديدى كه بلبل در سخن
همنوا گردد به زاغ و يا زغن
خار دور از بته افتد در شرار
برگ دور از شاخ گردد زرد و زار
نيست گل را بى بهاران قيمتى
رشته بى گوهر ندارد عزتى
كم نما با غير اجزا صحبتى
تا از اين بابت نبينى زحمتى
مادر بيچاره ى نارام تو
جز نخواهد راحت و آرام تو
روبه با آهو برادر نيست، نيست
صحبتش از خصم كمتر نيست، نيست
زينهار اى شيرمست گرم خون
پاى منما از گليم خود بيرون
نشنوى گر پند مادر را به جان
هر چه آيد بر سرت از خود بدان
كودك نادان كه عقلش خام بود
گوش و هوشش بسته ى اوهام بود
پند مادر را به جان نشنيد و رفت
بر نصيحت گوى خود خنديد و رفت
همنواى روبهِ عيار شد
رهسپار وادى و كهسار شد
اين دو يار خودپسند و خام كار
از قضا گشتند با گرگى دچار
گرگ خونين پنجه هم اندر ستيز
بسته شد از هر طرف راه گريز
نى توان و طاقت بگريختن
نى مجال فتنه اى انگيختن
روبهِ دشمن فريب آزاد بود
زانكه در مكر و حيل استاد بود
بازئى انگيخت از چال و حيَل
بند بگشاد و برون جست از اجل
ماند آهو يكه و تنها اسير
دست و پا بسته به دام گرگ پير
آن به مكر و حيله جُست از دام گرگ
اين ز نادانى شد اندر كام گرگ
* **
آهوى نادان به گاه واپسين
زار ميناليد و ميگفت اين چنين:
هر كه با ناجنس يارى ميكند
خويش را مقرون خوارى ميكند
هر كه دور از همقطاران ميشود
همچو من زار و پريشان ميشود
هر كه دور از اهل و اجزاى خود است
در خرابى تيشه بر پاى خود است
بلبل از گلشن برون مهجور به
گوشت از ناخن جدا ناسور به
استاد ضيا قاريزاده