طره بكشاى برخ دسته ى سنبل گفته
روز و شب را بهم انداز چپاول گفته
ميشوم خاك رهت تا كه بگيرد گردم
دامن ناز ترا دست توسل گفته
دل بياد رخت پر ناله كه از سينه كشد
يادش آرد به چمن نغمه ى بلبل گفته
زوق آسوده گى ام يكسر مو در دل نيست
سال ها خانه بدوشم خم كاكل گفته
چرخ گر بيتو مرا جانب گلزار برد
خار در ديده ز هجرت فگنم گُل گفته
بنده ى حرص و هوس با مدد دست دراز
ز سر آبروى خود گذرد پُل گفته
عصر فرمايش شعر است چه مى بايد گفت
هر چه يابيم ، نويسيم تغزل گفته
شود آرسته تا لشكر مژگان بفرست
نگهى سوى ضيا پيش قراول گفته