‎محبت و جدايى

‎محبت و جدايى
‎آن درد محبت بود، اين درد جدايى
‎آن مزد صداقت بود، اين رنج خدايى
‎ياد آر كه با زلفت ميكردى تو بازى
‎من تا دل شب بودم در نغمه سرايى
‎ در دولت حسن تو كردند مقدر
‎بر عاشق شوريده بى برگ و نوايى
‎پيش رخ زيبايت، هنگام تماشا
‎امواج نگه لغزد از جوش صفايى
‎صد فتنه ى محشر را بيدار كنى باز
‎بى پرده شبى اى گل! گر جلوه نمايى
‎فارغ بود عشاقت از منت درمان
‎درد تو نمى سازد با ناز دوايى
‎از خون ضيا بنماى رنگين كف پا را
‎برخيز و مكن اى گل! دست خود حنايى
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *