آن درد محبت بود، اين درد جدايى
آن مزد صداقت بود، اين رنج خدايى
ياد آر كه با زلفت ميكردى تو بازى
من تا دل شب بودم در نغمه سرايى
در دولت حسن تو كردند مقدر
بر عاشق شوريده بى برگ و نوايى
پيش رخ زيبايت، هنگام تماشا
امواج نگه لغزد از جوش صفايى
صد فتنه ى محشر را بيدار كنى باز
بى پرده شبى اى گل! گر جلوه نمايى
فارغ بود عشاقت از منت درمان
درد تو نمى سازد با ناز دوايى
از خون ضيا بنماى رنگين كف پا را
برخيز و مكن اى گل! دست خود حنايى