فوارهام که دستخوش سرنگونیام
بیزارم از گرَم گرَم طبلهای جنگ
درگیر ساز و سوز خودم، هارمونیام
کابوسها به جمجمهام تیر میزنند
آماج خوابهای پریشان و خونیام
از باد مهرگان نتوان تکیهگاه ساخت
چون سقف کهنه ریخت دل از بیستونیام
فرهاد مُرد، قصهٔ مجنون فسانه است
من خود دچار دغدغههای کنونیام
باطعنه گفت: دورهٔ «شاعرزیادی» است
گفتم: مبارک است خوش ازاین فزونیام
هی سوختم، چراغ شدم، لاله کاشتم
حالا خودم غریبهٔ این «خاکدونی»ام
یحیا جواهری