لطافت تن و آدابِ دلبریها را
چو کفتران سبکبال، بر نمیتابند
نه گوشۀ قفس و نه سبکسریها را
به معبد دل دوشیزهگان شهر، مکُش
چراغ عشق و امید برادریها را
هوای شهر به دود تفنگ آغشته است
خدا زیاد کند گیسوعنبریها را
کی میرود به بهشت و کی آمد از دوزخ؟
خدا نداده به دست تو داوریها را
هنوز کابل غمگین نبرده است از یاد
صدای همهمۀ شعر عشقریها را
فرشتهها ز هیاهوی باد، ترسیدند
بیا و جمع کن از شهر روسریها را
یحیا جواهری