دیوانهٔ این شهرِ پر از تهمتِ ناقی
میگفت: یکی خواستهام از وطن خویش
نه سوری و لبنانی، نه روس و عراقی
ما را بنوازید به یک نیمِ پیاله
باقی همه میخانه فدای سرِ ساقی
این حوریهها مال کجایند؟ به من چه!
رغبت نتوان کرد به دنیای طلاقی
آزادهام و ملت و مذهب نشناسم
نه دست کجی دارم، نه پای چُلاقی
حالا که دراین میکده مهمان شمایم
حیف است که در کوزه بماند مَیِ باقی
یحیا جواهری