یعنی همه چیزی، همه جایی، همه دانی
زاین کوچه به آنکوچه، ازاین شهر به آنشهر
هرجا که دلات خواست مرا هم بکشانی
این باغ پر از میوهی ممنوعهی عشق است
حیف است از آن سیب که چیدن نتوانی
سر تا سر بغداد پر از قصهی لیلیست
ای ماه تو در شامِ خراسان بِه از آنی
شاید که غزلبانوی این شهر تو باشی
یا خود غزل ناب و سراسر هیجانی
اندازهی یک پلکزدن فرصت عشق است
ساعت چو بچرخد؛ نه من اینام؛ نه تو آنی
یکروز، خدا نیز بخواند غزلات را
ای شاعر آواره! چرا دلنگرانی؟
یحیا جواهری