آیینه پر غبار نماند عزیز من
از روزگار تلخ شکایت چه فایده
دنیا به یک قرار نماند عزیز من
ما پابرهنهایم، به فرق جناب هم
این تاج زرنگار نماند عزیز من
این کاخها و کنگرههای هزار نقش
با ظلم پایدار نماند عزیز من
نامت بلند باد که غیر از سه حرف عشق
بر لوح روزگار نماند عزیز من
در جنگلی که بیشهی امن پلنگهاست
آهوی خالدار نماند عزیز من
امشب که روشن است، گمانم شبیدگر
این شمع در «مزار» نماند عزیز من
حالا که رفتنیست مسافر، بگو برو!
تا از صف قطار نماند عزیز من!
یحیا جواهری