آیینه خانهیی بود، خورشید در بغل داشت
گلهای وحشی دشت از چشمه آب میخورد
ابر و عروس جنگل، پیوند بیخلل داشت
زان پیشتر كه نوروز، بیرق شكسته آید
این خاك پر تخیل، گلجوشی حمل داشت
شلاق خورد؛ اما تسلیم كس نگردید
آن پیر مرد صحرا با مرگ هم جدل داشت
كو جادهیی كه آنجا روزی و روزگاری
با چشم كور میرفت مردی كه پای شل داشت
طفل گرسنهیی گفت: گیتی نزاد دیگر
مردی كه بر یتیمان، انگشت پر عسل داشت
با سرنوشت جنگید ایل و قبیلۀ من
تا شوید از جبینش داغی كه از ازل داشت
یحیا جواهری