افسانهی سیسانهی ایل و تبارت را
گم کرده دنیا سورهی سبز بهارت را
از گریه بیزارم؛ ولی امشب دلم تنگ است
آغاز منزلهاست همراهان کجا رفتند
کاووسها ماندند، رستمها چرا رفتند
رفتند؛ اما بیهیاهو، بیصدا رفتند
میراث ما از آدم و حوّا همین جنگ است
از گریه بیزارم؛ ولی گهگاه میگریم
در سایه روشنهای ابر و ماه میگریم
شب چاه است و من یوسف درون چاه میگریم
اسم خدا هم در مصیبت گریهآهنگ است
ای آسمان امشب تو هم غمگینتر از مایی
یک کهکشان استاره داری باز تنهایی
میل دلت ای ماه! میآیی نمیآیی
هر جای دنیا آسمان ما همین رنگ است
بگذار تا دهقان، درخت عشق بنشاند
خورشید با دستان خود گندم بیفشاند
این پرچم افتاده بیصاحب نمیماند
فردا همین کودک سپهسالار و سرهنگ است…
یحیا جواهری