بیش میازما دگر تاب من و تحملم
بوی گل و بهار را لشکر باد برده است
ما و تو آه میکشیم؛ آه گلم گلم گلم!
من نه به خواهش دلم با غزل آشنا شدم
عشق گشوده رو به رو پنجرهٔ تغزلم
کفش گدا به چشم من بِه ز کلاه پادشاه
گرچه به چشم روزگار آدم «آسمانجُل»ام
منت گل نمیکشم من که چهل بهار شد
هر گلِ صبح شاهدِ چشمِ پرآب کابلم
صبح، هزارشایعه؛ شب خبرِ بزن بزن
آخر قصه اینکه من خسته از این تسلسلم
یحیا جواهری