تمام هستیاش انگار در آن ماجرا گم شد
من او را میشناسم، او ز جمع «ردمرزیها»ست
وطن گم کرده بود و در وطن هم بین ما گم شد
حکایت کرد: مادر سخت بیمار است در خانه
پدر معتاد و خواهر در غبار جنگها گم شد
برادر چی؟… «برارم در هوای لندن و پاریس
سفر کرد و نمیدانم کجا رفت و چرا گم شد؟!»
از آن روزی که نعش عشق را گور و کفن کردند
چه لیلیها؛ چه مجنونها که در دشت خدا گم شد
به جز دست غریق اینجا به دریا هیچ دستی نیست
به ساحل نیز قایقران به زیر دست و پا گم شد
به یک چشمکزدن گنجشکها مُردند و کفترها
نفس لرزید، دل خون شد، جگر گل ز ، صدا گم شد
یحیا جواهری