ما گم شدیم لیلیی ما در عراق بود
رفتیم تا جزیرهی آخر؛ ولی دریغ!
پایان راه چشمه که نه، باتلاق بود
ای خاک بر سرِ همه خرفیلسوفها
بنیاد فکر و حکمت شان جفت و طاق بود
کشتند و سوختند و جفیدند و عاقبت
گفتند فکر بد نکنید؛ این «مذاق» بود
در چلههای جنگ، پر و بال ایل مان
چون خار و خاشه هیزم چندین اجاق بود
ما هم دویده ایم؛ ولی ناگهان کسی
هورا کشید و گفت برنده چُلاق بود
حرفم نگفته ماند که دیدم در آسمان
مهتاب این رفیق شبم در محاق بود
آتش زدی به کلبهی دیوانه آی عشق
او کشوری که داشت همین یک اتاق بود
روزی که عشق لشکر غم را شکست داد
آن روز، روز اول یک اتفاق بود
یحیا جواهری