دگر نگو که لب جو بلند ناجویی‌ست

دگر نگو که لب جو بلند ناجویی‌ست
و آن نشسته کنار تو چشم‌آهویی‌ست
دگر نگو که پلنگ غیور چشمانت
تمام روز نگهبان باغ لیمویی‌ست
میان این‌همه نامرد و مرد می‌دانم
بهشت زیر قدم‌های ماه‌بانویی‌ست
مزن به تیر، میفکن به خاک، آبش ده
که از بهار تو این آخرین پرستویی‌ست
تو آفتاب شدی من نگات می‌کردم
پس از تو سهم من این چشم‌های کم‌سویی‌ست
پس از ورود تو چون بلخ در مسیر مغول
دلِ فلک زده‌ام شهر پرهیاهویی‌ست
من از بلاد خراسان کجا روم که دلم
نمی‌رود که اسیر کمند گیسویی‌ست
چقدر نامتوازن، چقدر نامیزان
به دست صاحب دنیا عجب ترازویی‌ست
یحیا جواهری
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *