قهر خداست این که تو با بنده میکنی
فکر و حواس عاشق مفلس که جمع نیست
دیگر چه حلقه را تو پراکنده میکنی؟
جان و جهان و دار و ندارم فدای دوست
زاین بیشتر مخواه که شرمنده میکنی
با این غرور و ناز و تکبر بالآخره
سلطان عشق را تو سرافکنده میکنی
با کفر گیسوان خودت شیخ شهر را
در کشور فرنگ پناهنده میکنی
این رسم عشق نیست که ما پیش چشم تو
جان میکنیم و تو تهِ لب خنده میکنی
یحیا جواهری