من بلا می‌جویم؛ اما تو بلاگردانمی

من بلا می‌جویم؛ اما تو بلاگردانمی
جانمی، جانانمی، بادارمی، سلطانمی
قصه‌هایت در هزارویک‌شب من خاطره‌ست
قصه‌گو! امشب بیا؛ با یک غزل مهمانمی
چشم در راهم؛ کجایی؟ دیر شد، دل دل مکن!
با همه دل‌واپسی‌هایت تو در دستانمی
این‌چه کج‌دار و مریزی‌هاست؟ می‌‌دانم رفیق
اندکی سر بر هوایی، گر چه سرگردانمی
این تنِ ناقابل من فرش راهت باد یار
گر چه تنهایم؛ ولی هم‌چون نفس در جانمی
مثنوی را خوانده‌ای؟ آن‌جا منم بقال عشق
ای سخن‌گو! تو همان طوطی هندوستانمی
با تو نه؛ با خویش قهرم، تا تو را گم کرده‌ام
تو نه دوری، در حضوری، بر سر چشمانمی
یحیا جواهری
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *