گفتی هزار بار مرا با خودت ببر
تا زندهایم مثل دو بال پرندهایم
در کار عشق نیست عزیزم «اگر مگر»
آزاده باش و در قفس تنگ خو مکن
از گِرد آشیانهی خود دورتر بپر
من یارتم، مواظبتم، پرّ و بالاتام
در جادههای شهر و خط اول خطر
تا با منی مترس غزال قشنگ من
از هی هی شکارچی و غول بیپدر
خواهم که مومنانه ببوسم اجازه هست
پیشانی تو را که بود سورهی قمر؟
غوغای نان و جنگ به پایان نمیرسد
در سرزمین هفت بلا و هزار سر
از صلح و آشتی چه خبر؟ دیر شد رفیق
یک کشور آدماند؛ ولی نیست «آننفر»
یحیا جواهری