گمگشتهی من اینجاست؛ در شهر مسلمانان
آن گمشده گر ناید، دیگر به چه کار آید؛
هر روز غم افزاید، این مشکل ناآسان
خاموشم، اگر روزی پیدات کنم در شهر
آن روز به حرف آیم چون طوطی بازرگان
عشق آمد و گفتم وای این حال مبارک باد
بندش همه آزادی، کارش همه کارستان
عشق است که میتابد در جان و جهان شرق
در زنگ شتربانان در هی هی چوپانان
او شاخ شجر واریست سیماش قمر واریست
ماه است و بشر واریست سرتاج غزلخوانان
گمگشتهی من شاید ماهی شده در دریا
یا رفته به دنیای افسانهی سیمرغان
بر شانه بگردانند آن تخت طلایت را
میبینی و غمگینی بیش از همه کابل جان
یحیا جواهری