دانای شهر خر نشد و دورهگرد شد
مردی که گفت خاک وطن را طلا کند
خود تاجر طلا و مس و لاجورد شد
«گُردآفرید» کشور من بانوی قشنگ
از بس که زخم خورد تناش گرد گرد شد
از مجلسی که انجمن دادخواهی است
پیغمبری که گفت نجنگید، طرد شد
آن حس عاشقانه که من داشتم دریغ
خون شد،
چکید
ناله شد
آوار درد شد
این قصههای تلخ به پایان نمیرسد
شیرین! بنوش چای خودت را که سرد شد
یحیا جواهری