گوهر تابناک

گوهر تابناک
زبون خلق ز خلق نکوی خویشتنم
چو غنچه تنگدل از رنگ و بوی خویشتنم
به عیب من چه گشاید زبان طعنه حسود
که با هزار زبان عیب‌جوی خویشتنم
مرا به ساغر زرین مهر حاجت نیست
که تازه روی چو گل از سبوی خویشتنم
نه حسرت لب ساقی کشد نه منت جام
به حیرت از دل بی‌آرزوی خویشتنم
به خواب از آن نرود چشم خسته‌ام تا صبح
که همچو مرغ شب افسانه‌گوی خویشتنم
به روزگار چنان رانده گشتم از هر سوی
که مرگ نیز نخواند به سوی خویشتنم
به تابناکی من گوهری نبود رهی
گهر شناسم و در جستجوی خویشتنم
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *