اي گربه، ترا چه شد که ناگاه
رفتي و نيامدي دگر بار
بس روز گذشت و هفته و ماه
معلوم نشد که چون شد اين کار
جاي تو شبانگه و سحرگاه
در دامن من تهيست بسيار
در راه تو کند آسمان چاه
کار تو زمانه کرد دشوار
پيدا نه بخانه اي نه بر بام
اي گمشده عزيز، داني
کز ياد نميشوي فراموش
برد آنکه ترا بميهماني
دستيت کشيد بر سر و گوش
بنواخت تو را بمهرباني
بنشاند تو را دمي در آغوش
ميگويمت اين سخن نهاني
در خانه ما ز آفت موش
نه پخته بجاي ماند و نه خام
آن پنجه تيز در شب تار
کردست گهي شکار ماهي
گشته است بحيله اي گرفتار
در چنگ تو مرغ صبحگاهي
افتد گذرت بسوي انبار
بانو دهدت هر آنچه خواهي
در ديگ طمع، سرت دگر بار
آلود بروغن و سياهي
چوني به زمان خواب و آرام
آنروز تو داشتي سه فرزند
از خنده صبحگاه خوشتر
خفتند نژند روزکي چند
در دامن گربه هاي ديگر
فرزند ز مادرست خرسند
بيگانه کجا و مهر مادر
چون عهد شد و شکست پيوند
گشتند بسان دوک لاغر
مردند و برون شدند زين دام
از بازي خويش ياد داري
بر بام، شبي که بود مهتاب
گشتي چو ز دست من فراري
افتاد و شکست کوزه آب
ژوليد، چو آب گشت جاري
آن موي به از سمور و سنجاب
زان آشتي و ستيزه کاري
ماندي تو ز شبروي، من از خواب
با آن همه توسني شدي رام
آنجا که طبيب شد بدانديش
افزوده شود به دردمندي
اين مار هميشه ميزند نيش
زنهار به زخم کس نخندي
هشدار، بسيست در پس و پيش
بيغوله و پستي و بلندي
با حمله قضا نراني از خويش
با حيله ره فلک نبندي
يغما گر زندگي است ايام