آه! ای پیک دل انگیز بهار
که صفا همره خود می آری
با توأم! با تو که در دامن خود
سبزه و سنبل و سوسن داری
دم به دم بر لب جوی وسرِ کشت
می نشینی ّ و گلی می کاری
آه! ای دخترک افسونکار
پای هرجای نهی، سبزه دمد
دست هرجای زنی، گل روید
در تنت پیچد امواج نسیم
لطف و خوشبویی و مستی جوید.
با بناگوش تو، مهتاب بهار
قصهٔ بوسهٔ عاشق گوید.
آمدی باز و سپاس است مرا.-
دوش تا صبح در آن باغ بزرگ
همه دانند که مهمان بودی،
گاه، سرمست و صراحی در دست
پای کوبان و غزلخوان بودی،
گاه افتاده در آغوش نسیم
شرم ناکرده وعریان بودی.
تا سحر هیچ نیارامیدی.-
خوب دیدم که در آن باغ بزرگ
همه شب ولوله بر پا کردی،
در چمن، زان همه بی آزرمی
چشم و گوش همه را وا کردی!
غنچه ها وقت سحر بشکفتند:
باغ را خرم و زیبا کردی.
هر چه کردی همه زیبایی بود.-
لیک، از خانهٔ همسایه چرا
گوشت آوای تمنا نشنید؟-
در پس دیدهٔ چندین کودک
دیده ات بارقهٔ شوق ندید،
وین سرانگشت تو در باغچه شان
هیچ نقش گل و سوسن نکشید
از چه پای تو بدانجا نرسید؟
آه از آن کوزه که با شوق و امید
دستی اندود بر او تخم ِگیاه؛
رفت و آورد سپس کهنهٔ سرخ
تا بدوزد پی آن کوزه، کلاه!
کودکان در بر او حلقه زدند
خیره، بر کوزه فکندند نگاه!
-آخر آن کوزه چرا سبز نشد؟
از چه در خانهٔ آنان اثری
ننهادی ز دل افروزی ی ِخویش؟
از چه در باغچه شا ن ساز نکرد
بلبلی نغمهٔ نوروزی ی ِ خویش؟
گرم کاویدن و پای افشانی ست
ماکیانی ز پی روزی ی ِ خویش…
یکه تاز سر این سفره همه اوست.-
دانم ای پیک! در آن خانهٔ تنگ
جز غم و رنج دلازار نبود،
این چنین خانهٔ اندوه فزای
در خور آن گل بی خار نبود!
لیک با این همه، این دل شکنی
به خدا از تو سزاوار نبود،
کودکان دیده به راهت دارند…