اگر به باغ نباشی درختِ سختِ تناور،
چو برگ در تفِ توفان، دهنکجی کن و بگذر
گَرَت به خنجرِ دشمن، نشد مقابله ممکن
تو را معامله باید، بر آن چه هست میسَر
گر از مظالمِ جاری، به تن حریر نداری
ز دوشِ حاکمِ ظالم، ردا به حیله برآور
صدای کیست که این سان، دهان گشوده به پندم؟
سزد که لال کُنیدش، که گشته گوشم ازو کر!
من این میانه طلب را، چو نقطه هیچ شمارم؛
که سمت و سوی ندارد، درین محیطِ مُدوّر
چه لازم است تعامل، به دشمن از سرِ سازش؛
ازین معامله جز شرّ، چه حاصل است مقدّر؟
مرا به یاوه مترسان، ز برقِ خنجرِ بُرّان
که پیشِ تیغِ زبانم، شکسته صولت خنجر!
اگر حریر نپوشم، به حیله نیز نکوشم
مرا لباس شرف بس، چه جای جامهٔ دیگر؟
من آن تمام پسندم، که هیچ یا همه خواهم؛
به هیچ راضیم، اما سخن مگوی ز کمتر!
به مهر، صادقِ صادق، به قهر، آینهٔ دق
دو کفّه با دو مخالف، نشستهاند برابر
به هست و نیست نظر کن، که مطلقند و مسلّم؛
ازین دو واژه نیابی، مراد و معنیی دیگر
اگر درخت نباشم، بگو که صاعقه باشم
که نیست را بنشانم، میان اول و آخر