نیست اشکم این که من از چشم تر افشانده ام
بحرم و با موج بر ساحل گهر افشانده ام
گر ندیدی آب آتشگون بیا اینک ببین
کاینهمه آتش من از چشمان تر افشانده ام
در شبم با روی روشن جلوه یی کن زان که من
بر رخ این شبنم به امّید سحر افشانده ام
از کنارت حاصلم غیر از پریشانی نبود
گر چه در پایت به سان موج سر افشانده ام
من نه آن پروانه ام کز شوق ِ شمعش بال سوخت
آن گـُلم کز سوزِ دِی بر خاک پر افشانده ام
چون گهر در حلقهٔ بازوی من چندی بمان
کز فراغت عمری از مژگان گهر افشانده ام
ای نهال شعر ِسیمین، برگ و بارت سرخ بود
زان که در پایت بسی خون جگر افشانده ام