آشتی

آشتی
چندی به قهر گر چه زما رخ نهفته بود
دیشب ز آشتی به برم تنگ خفته بود
شب تا سحر نخفته و در پیش روی ماه
گه بوسه وام داده و گاهی گرفته بود
بودم بهار حُسن که از همّت لبش
گل های بوسه بر سر و رویم شکفته بود
در پایش اوفتادم و دانست عاشقم
این راز اگرچه در دل تنگم نهفته بود
خاموش بود و قصهٔ او را به گوش من
آن دل که می طپید به صد شور گفته بود
سیمین نثار مقدم پر مهر دوست کرد
آن دانه های دُر که شب هجر سفته بود.
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *