و تپههای گُلپوشِ بهاری
در نظرگاهِ ایشان انتظاری بیهوده میبُرد.
بهکُندی از برابرِ من گذشتند بیآنکه به من درنگرند
و من ایشان را بازشناختم
چرا که از جانبِ پدرانِشان پیغامی با من بود.
در رهگذرِ شرابآلوده دعایی میخواندند
و در مهتابیهای پُرخاطره
چشمانِ پُرخندهی دختران
یک دَم بهنظاره،
از بسترهای آشفته به جانبِ ایشان میگرایید
□
و دیدم که امید به درگاهِ ناباور بسته بودند
و از پسِ ایشان
جادهی خالی
خسته بود.
□
میدانستم که دیگرباره از این راه
باز
نمیآیند.
میدانستم که دیگرباره از این راه بازنمیآیند، چرا که منزلگَهِ مقصودِ ایشان سرابی لغزنده بود.
میدانستم.
با ایشان گفتم که:
«ــ هم دراین جای خواهم ایستاد
و چندان که فرزندانِ شما بگذرند
پیغامِ شما خواهم گزاشت.»
اولِ اردیبهشتِ ۱۳۴۰
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
احمد شاملو