من فروتن بودهام
و به فروتنی،
از عمقِ خوابهای پریشانِ خاکساریِ خویش
تمامیِ عظمتِ عاشقانهی انسانی را سرودهام
تا نسیمی برآید.
نسیمی برآید و ابرهای قطرانی را پارهپاره کند.
و من بهسانِ دریایی از صافیِ آسمان پُرشوم ــ از آسمان و مرتع و مردم پُر شوم.
تا از طراوتِ برفیِ آفتابِ عشقی که بر افقم مینشیند،
یکچند در سکوت و آرامشِ بازنیافتهی خویش از سکوتِ خوشآوازِ «آرامش» سرشار شوم ــ
چرا که من،
دیرگاهیست جز این قالبِ خالی که به دندانِ طولانیِ لحظهها خاییده شده است نبودهام؛
جز منی که از وحشتِ خلأِ خویش فریاد کشیده است نبودهام…
□
پیکری
چهرهیی
دستی
سایهیی ــ
بیدارخوابیِ هزاران چشم در رؤیا و خاطره؛
سایهها
کودکان
آتشها
زنان ــ
سایههای کودک و آتشهای زن؛
سنگها
دوستان
عشقها
دنیاها ــ
سنگهای دوست و عشقهای دنیا؛
درختان
مردگان ــ
و درختانِ مرده؛
وطنی که هوا و آفتابِ شهرها،
و جراحات و جنسیتهای همشهریان را به قالبِ خود گیرد؛
و چیزی دیگر، چیزی دیگر،
چیزی عظیمتر از تمامِ ستارهها تمامِ خدایان:
قلبِ زنی که مرا کودکِ دستنوازِ دامنِ خود کند!
چرا که من دیرگاهیست
جز این هیبتِ تنهایی که به دندانِ سردِ بیگانگیها جویده شده است نبودهام
ــ جز منی که از وحشتِ تنهاییِ خود فریاد کشیده است نبودهام…
□
نامِ هیچکجا و همهجا
نامِ هیچگاه و همهگاه…
آه که چون سایهیی به زبان میآمدم
بیآنکه شفقِ لبانم بگشاید
و بهسانِ فردایی از گذشته میگذشتم
بیآنکه گوشتهای خاطرهام بپوسد.
□
سوادی از عشق نیاموخته و هرگز سخنی آشنا به هیچ زبانِ آشنایی نخوانده و نشنیده. ــ
سایهیی که با پوک سخن میگفت!
□
عشقی بهروشنیانجامیده را بر سرِ بازاری فریاد نکرده،
منادییِ نامِ انسان و تمامیِ دنیا چگونه بودهام؟
آیا فرداپرستان را با دُهُلِ درونخالیِ قلبم فریب میدادهام؟
□
من جارِ خاموشِ سقفِ لانهی سردِ خود بودم
من شیرخوارهی مادرِ یأسِ خود، دامنآویزِ دایهی دردِ خود بودم.
آه که بدونِ شک این خلوتِ یأسانگیزِ توجیهنکردنی
(این سرچشمهی جوشان و سهمگینِ قطرانِ تنهایی، در عمقِ قلبِ انسانی)
برای درد کشیدن انگیزهیی خالص است.
و من ــ اسکندرِ مغمومِ ظلماتِ آبِ رنجِ جاویدان ــ چگونه درین دالانِ تاریک،
فریادِ ستارگان را سرودهام؟
آیا انسان معجزهیی نیست؟
انسان… شیطانی که خدا را بهزیر آورد،
جهان را به بند کشید
و زندانها را درهم شکست!
ــ کوهها را درید،
دریاها را شکست،
آتشها را نوشید
و آبها را خاکستر کرد!
انسان… این شقاوتِ دادگر! این متعجبِ اعجابانگیز!
انسان… این سلطانِ بزرگترین عشق و عظیمترین انزوا!
انسان… این شهریارِ بزرگ که در آغوشِ حرمِ اسرارِ خویش آرام یافته است
و با عظمتِ عصیانیِ خود به رازِ طبیعت و پنهانگاهِ خدایانِ خویش پهلو میزند!
انسان!
و من با این زن با این پسر با این برادرِ بزرگواری که شبِ بیشکافم را نورانی کرده است،
با این خورشیدی که پلاسِ شب را از بامِ زندانِ بیروزنم برچیده است،
بیعشق و بیزندگی سخن از عشق و زندگی چگونه به میان آوردهام؟
آیا انسان معجزهیی نیست؟
□
آه، چگونه تا دیگر این مارشِ عظیمِ اقیانوس را نشنوم؛
تا دیگر این نگاهِ آینده را در نینیِ شیطانِ چشمِ کودکانم ننگرم؛
تا دیگر این زیباییِ وحشتانگیزِ همهجاگیر را احساس نکنم
حصارِ بیپایانی از کابوس به گِرداگِردِ رؤیاهایم کشیده بودند،
و من، آه! چگونه اکنون
تنگ در تنگیِ دردها و دستها شدهام!
□
به خود گفتم: «ــ هان!
من تنها و خالیام.
بههمریختگیِ دهشتناکِ غوغای سکوت و سرودهای شورش را میشنوم،
و خود بیابانی بیکس و بیعابرم که پامالِ لحظههای گریزندهی زمان است.
عابرِ بیابانی بیکسام که از وحشتِ تنهاییِ خود فریاد میزند…
من تنها و خالیام و ملتِ من جهانِ ریشههای معجزآساست
من منفذِ تنگچشمیِ خویشام و ملتِ من گذرگاهِ آبهای جاویدان است
من ظرافت و پاکیِ اشکام و ملتِ من عرق و خونِ شادیست…
آه، به جهنم! ــ پیراهنِ پشمینِ صبر بر زخمهای خاطرهام میپوشم
و دیگر هیچگاه به دریوزگیِ عشقهای وازده بر دروازهی کوتاهِ قلبهای گذشته حلقه نمیزنم.
۲
تو اجاقِ همهی چشمهساران
سحرگاهِ تمامِ ستارگان
و پرندهی جملهی نغمهها و سعادتها را به من میبخشی.
تو به من دست میزنی و من
در سپیدهدمِ نخستین چشمگشودگیِ خویش به زندگی باز میگردم.
پیشِ پایِ منتظرم
راهها
چون مُشتِ بستهیی میگشاید
و من
در گشودگیِ دستِ راهها
به پیوستگیِ انسانها و خدایان مینگرم.
نوبرگی بر عشقم جوانه میزند
و سایهی خنکی بر عطشِ جاویدانِ روحم میافتد
و چشمِ درشتِ آفتابهای زمینی
مرا
تا عمقِ ناپیدای روحم
روشن میکند.
□
عشقِ مردم آفتاب است
اما من بیتو
بیتو زمینی بیگیا بودم…
در لبانِ تو
آبِ آخرین انزوا به خواب میرود
و من با جذبهیِ زودشکنِ قلبی که در کارِ خاموششدن بود
به سرودِ سبزِ جرقههای بهار گوش میدارم.
رویِ تمی از: ژ.آ. کلانسیه
۱۳۳۱
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
احمد شاملو