لالاییِ گرمِ خطوطِ پیکرش در نعرههای دوردست و سردِ مه گم بود.
لبخندِ بیرنگش به موجی خسته میمانست؛ در هذیانِ شیرینش ز دردی گنگ میزد گوییا لبخند…
□
هر ذره چشمی شد وجودم تا نگاهش کردم، از اعماقِ نومیدی صدایش کردم:
«ــ ای پیدای دور از چشم!
«دیریست تا من میچشَم رنجابِ تلخِ انتظارت را
«رویای عشقت را، در این گودالِ تاریک، آفتابِ واقعیت کن!»
وآن دَم که چشمانش، در آن خاموش، بر چشمانِ من لغزید
در قعرِ تردید اینچنین با خویشتن گفتم:
«ــ آیا نگاهش پاسخِ پُرآفتابِ خواهشِ تاریکِ قلبِ یأسبارم نیست؟
«آیا نگاهِ او همان موسیقی گرمی که من احساسِ آن را در هزاران خواهشِ پُردرد دارم، نیست؟
«نه!
«من نقشِ خامِ آرزوهای نهان را در نگاهم میدهم تصویر!»
آنگاه نومید، از فروتر جای قلبِ یأسبارِ خویش کردم بانگ باز از دور:
«ــ ای پیدای دور از چشم!…»
او، لب ز لب بگشود و چیزی گفت پاسخ را
اما صدایش با صدای عشقهای دورِ از کف رفته میمانست…
لالایی گرمِ خطوطِ پیکرش، از تاروپودِ محوِ مه پوشید پیراهن.
گویا به رؤیای بخارآلود و گنگِ شامگاهی دور او را دیده بودم من…
۲۳ آذر ۱۳۳۳
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
احمد شاملو