و شب از سماجت و اصرار دست میکشید.
من خود گُردههای دشت را بر ارابهیی توفانی درنوردیدم:
این نگاهِ سیاهِ آزمندِ آنان بود تنها
که از روشناییِ صحرا جلو گرفت.
و در آن هنگام که خورشید
عبوس و شکستهدل از دشت میگذشت
آسمانِ ناگزیر را
به ظلمتِ جاودانه
نفرین کرد.
بادی خشمناک دو لنگهی در را بر هم کوفت
و زنی در انتظارِ شویِ خویش، هراسان از جا برخاست.
چراغ از نفسِ بویناکِ باد فرومُرد
و زن شربِ سیاهی بر گیسوانِ پریشِ خویش افکند.
ما دیگر به جانبِ شهرِ تاریک بازنمیگردیم
و من همهی جهان را در پیراهنِ روشنِ تو خلاصه میکنم.
□
سپیدهدمان را دیدم
که بر گُردهی اسبی سرکش بر دروازهی افق به انتظار ایستاده بود
و آنگاه سپیدهدمان را دیدم که نالان و نفسگرفته، از مردمی که
دیگر هوای سخن گفتن به سر نداشتند دیاری ناآشنا را راه میپرسید.
و در آن هنگام با خشمی پُرخروش به جانبِ شهرِ آشنا نگریست
و سرزمینِ آنان را به پستی و تاریکیِ جاودانه دشنام گفت.
پدران از گورستان بازگشتند
و زنان، گرسنه بر بوریاها خفته بودند.
کبوتری از بُرجِ کهنه به آسمانِ ناپیدا پرکشید
و مردی جنازهی کودکی مردهزاد را بر درگاهِ تاریک نهاد.
ما دیگر به جانبِ شهرِ سرد بازنمیگردیم
و من همهی جهان را در پیراهنِ گرمِ تو خلاصه میکنم.
□
خندهها چون قصیلِ خشکیده خشخشِ مرگآور دارند.
سربازانِ مست در کوچههای بُنبست عربده میکشند
و قحبهیی از قعرِ شب با صدای بیمارش آوازی ماتمی میخواند.
علفهای تلخ در مزارعِ گندیده خواهد رُست
و بارانهای زهر به کاریزهای ویران خواهد ریخت،
مرا لحظهیی تنها مگذار
مرا از زرهِ نوازشت رویینتن کن.
من به ظلمت گردن نمینهم
جهان را همه در پیراهنِ کوچکِ روشنت خلاصه کردهام
و دیگر به جانبِ آنان
باز
نمیگردم.
۱۳۳۸
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
احمد شاملو