گل زبرگ خویش دارد پشت بر دیوارها
دل ز دام حلقهٔ زلفت چه سان آید برون
مهره را نتوانگرفتن از دهان مارها
از نوای حسرت دیدار هم غافل مباش
ناله دارد بیتو مژگانم چو موسیقارها
دستگاه شوخی دردند دلهای دو نیم
نیست بال ناله جز واکردن منقارها
گوشهگیران غافل از نیرنگ امکان نیستند
میخورد برگوش یکسر معنی اسرارها
باعث آه حزین ما همان از عشق پرس
درد میفهمد زبان نبض این بیمارها
بالو پر برهمزدن بیشوخی پرواز نیست
بیتکلف نغمهخیزست اضطراب تارها
ختم کردار زبانها بیسخن گردیدن است
خامشی چون شمعدارد مهراین طومارها
در بیابانی که ما فکر اقامت کردهایم
میرود بر باد مانند صدا کهسارها
نسخهٔ نیرنگ هستی بهکهگرداند ورق
کهنه شد ازآمد ورفت نفس تکرارها
مردهام اما ز آسایش همان بیبهرهام
باکف خاکم هنوز آن طفل داردکارها
بسکه بیدل با نسیمکوی او خوکردهام
میکشد طبعم چو زخماز بویگل آزارها
حضرت ابوالمعانی بیدل رح