زند خاکسترش دامنکه آتش سرنگونگردد
ز خودداری عبث افسردگیها میکشد فطرت
اگر تغییر رنگی گل کند باغ جنون گردد
گرانی نیست اسباب جهان دوش تجرد را
الف با هرچه آمیزد محال است اینکه نون گردد
جهانی شکند جان لیک جز عبرتکه میداند
که سقف خانهٔ فرهاد آخر بیستونگردد
جگرها میگدازیم و نداریم از طلب شرمی
که بهر دانهای چند آسیای ما به خونگردد
غریق عالم آبیم لیک از الفت هستی
بر این دریا پل آراید قدح گر واژگون گردد
طبیعت بدلجام افتاد ازکمهمتیهایت
تو فارس نیستی ورنه چرا مرکب حرون گردد
مطیع عالم ناچیز نتوان دید همت را
ترحمهاست بر مردی که حیزی را زبون گردد
ز افراط تعین رونق حسن غنا مشکن
دمد کمرنگی از باغی که آب آنجا فزون گردد
فروغ می چه رنگ انشاکند از چهرهٔ زنگی
زگال تیره روز آتش خورد تا لالهگون گردد
ندامتها ز ابرام نفس دارمکه هر ساعت
بود در دل صد امید و به نومیدی برون گردد
به افسون بقا عمریست آفت میکشم بیدل
ازین جوی ندامت خوردهام آبی که خون گردد
حضرت ابوالمعانی بیدل رح