دیدهها باز ست لیک از رگوشم دیدهاند
با خم شوقم چه نسبت زاهد افسرده را
میکشان هم یک دو ساغروار جوشم دیدهاند
سابه زنگکلفت آیینهٔ خورشید نیست
نشئهٔ صافم چه شد گر درد نوشم دیده اند
صورت پا در رکابی همچو شمع استادهام
رفته خواهد بود سر همگر به دوشم دیدهاند
در خراباتی که حرف نرگس مخمور اوست
کم جنونی نیست یاران گر به هوشم دیدهاند
تهمتآلود نفس چندین گریبان میدرد
چون سحر عریانم اما خرقهپوشم دیدهاند
کنج فقرم چون شرار سنگ بزم ایمنیست
مصلحتها در چراغان خموشم دیدهاند
فرصت نازگلم پر بیدماغ رنگ و بوست
خنده بر لب در دکان گلفروشم دیده اند
حال میپندارم و ماضی است استقبال من
در نظر میآیم امروزی که دوشم دیدهاند
شبنمآراییست بیدل شوخی آثار صبح
هرکجا گل کرده باشم شرمکوشم دیدهاند
حضرت ابوالمعانی بیدل رح