یعنی نفسی چند توهم درته پرگیر
این صبح امیدیکه طرب مایهٔ هستیست
بادی به قفس فرضکن آهی به جگرگیر
اقبال به آتش همه یاس است ندامت
گرتاج به فرق تونهد دست به سرگیر
در محفل هستی منشین محو اقامت
خمیازه بهار است نفس، جام سحرگیر
آسودگی دهرکمینگاه تپشهاست
هر سنگ که بینی پرپرواز شررگیر
رنگ دو جهان ریختهاند از تپش دل
بر هرچه زنی دست همان موج گهر گیر
مزد طلب اهل وفا وقف تلف نیست
ای شمع زآتش پر پروانه به زرگیر
امید بهکوی تو همین خاکنشین است
گوهر سر مویم ره صحرای دگرگیر
حرفی ننوشتمکه دلی خون نشد آنجا
از نامهٔ من در پر طاووس خبر گیر
بیحاصلی است آنچه ز اسباب جنون نیست
دستی که نیابی به گریبان به کمرگیر
بیدل به ره عشق ز منزل اثری نیست
تا آبلهای گر برسی مفت سفر گیر
حضرت ابوالمعانی بیدل رح