چو صبح آوارهٔ چاک تمنایتگریبانها
ز محفل رفتگان در خاک هم دارند سامانها
مشو غافل ز موسیقار خاموشی نیستانها
ز چشممچون نگهبگذشتی و از زخممحرومی
جدایی ماند چون خمیازه در آغوش مژگانها
در آن محفلکه رسوایی دهدکام دل عاشق
چوگل دامان مقصد جوشد از چاکگریبانها
به فکر تازهگویان گر خیالم پرتو اندازد
پر طاووس گردد جدول اوراق دیوانها
در آن وادیکهگرد وحشتم بر خویش میبالد
رم هر ذرهگیرد در بغل چندین بیابانها
به اوج همتم افزود پستیهای عجزآخر
که در خورد شکست خود بود معراج دامانها
چه شدگرتنگ شد بربسملم جولانگه هستی
در آغوش پسر وامانده دارم طرح میدانها
بهچندین حسرت ازوضع خموش دلنیام ایمن
که این یکقطره خون در خود فروبردهست توفانها
چنینکز شوق نیرنگ خیالت میروم از خود
توانکردن ز رنگ رفتهام طرح گلستانها
دل وارسته با کون و مکان الفت نبست آخر
نشست این مصرع ازبرجستگی بیرون دیوانها
به روی چهرهٔ بیمطلبیگر چشم بگشایی
دو عالم از ره نظاره بر؟یزد چو مژگانها
ز عشق شعلهخو برخاست دود از خرمن امکان
تب این شیر آتش ریخت بیدل در نیستانها
حضرت ابوالمعانی بیدل رح