بهزادیِ تو دست ز دنیا کشیدنست
چون موم با ملایمت طبع ساختن
درکوچههای زخم چو مرهم دویدنست
این یک دو دم که زندگیاش نام کردهاند
چون صبح بر بساط هوا دام چیدنست
بستن دهان زخم تمنا به ضبط آه
چون رشتهٔ سراب به صحرا تنیدنست
نازم به وحشی نگه رم سرشت او
کز گرد سرمه نیز به دام رمیدنست
حیرت دلیل آینهٔ هیچکس مباد
اشک گهر زیانزده ناچکیدنست
در وادیی که دوش ادب محمل وفاست
خار قدم چو شمع به مژگان کشیدنست
از دقت ادبکدهٔ عجز نگذری
اینجا چو سایه پای به دامن کشیدنست
تاکی صفا ز نقش توچیند غبار زنگ
خود را مبین اگر هوس آیینه دیدنست
در عالمیدکه شش جهتش گرد وحشت است
دامن نچیدن تو چه هنگامه چیدنست
فرصت بهار تست چرا خون نمیشوی
ای بیخبر دگر به چه رنگت رسیدنست
بیدل به مزرعیکه امل آبیار اوست
بیبرگتر ز آبلهٔ پا دمیدنست
حضرت ابوالمعانی بیدل رح