در میان لطف و رحمت همچو جان پنهان تویی
خسته کردی بندگان را تا تو را زاری کنند
چون خریدار نفیر و لابه و افغان تویی
جمله درمان خواه و آن درمانشان خواهان توست
آنک درد و دارو از وی خاست بیشک آن تویی
دردهایی کآدمی را بر در خلقان برد
آن حجاب از اول است و آخر و پایان تویی
هر کجا کاری فروبندد تو باشی چشم بند
هر کجا روشن شود آن شعله تابان تویی
ناله بخشی خستگان را تا بدان ساکن شوند
چون حقیقت بنگرم در درد ما نالان تویی
هم تویی آن کس که میگوید تویی والله تویی
گوی و چوگان و نظاره گر در این میدان تویی
و آنک منکر میشود این را و علت مینهد
در میان وسوسه او نفس علت خوان تویی
و آنک میگوید تویی زین گفت ترسان میشود
در میان جان او در پرده ترسان تویی
کنج زندان را به یک اندیشه بستان میکنی
رنج هر زندان ز توست و ذوق هر بستان تویی
در یکی کار آن یکی راغب و آن دیگر نفور
تو مخالف کردهای شان فتنه ایشان تویی
آن یکی محبوب این و باز او مکروه آن
چشم بندی چشم و دل را قبله و سامان تویی
صد هزاران نقش را تو بنده نقشی کنی
گویی سلطان است آن دام است خود سلطان تویی
بندگی و خواجگی و سلطنت خطهای توست
خط کژ و خط راست این دبیرستان تویی
صورت ما خانهها و روح ما مهمان در آن
نقش و جانها سایه تو جان آن مهمان تویی
دست در طاعت زنیم و چشم در ایمان نهیم
بر امید آنک بنمایی که خود ایمان تویی
دست احسان بر سر ما نه ز احسانی که ما
چشم روشن در تو آویزیم کان احسان تویی
غفلت و بیداری ما در توی بر کار و بس
غفلت ما بیفضولی بر چو خود یقضان تویی
توبه با تو خود فضول است و شکستن خود بتر
نقش پیمان گر شکست ارواح آن پیمان تویی
روحها میپروری همچون زر و مس و عقیق
چون مخالف شد جواهر ای عجب چون کان تویی
روز درپیچد صفت در ما و تابد تا به شب
شب صفات از ما به تو آید صفاتستان تویی
روز تا شب ما چنین بر همدگر رحمت کنیم
شب همه رحمت رود سوی تو چون رحمان تویی
کو سلاطین جهان گر شاه ایوان بودهاند
پس بدانستیم بیشک کاندر این ایوان تویی