نبض من بند زبان گردید جالینوس را
بی ندامت نیست هر حرفی که از لب سر زند
بخیه زن از خامشی این رخنه افسوس را
ناله دل کرد رسوا عشق پنهان مرا
نیست ممکن در بغل کردن نهان ناقوس را
صاحبان کشف بی قدرند در درگاه حق
نیست در دیوان شاهان رتبه ای جاسوس را
نیست مانع از تماشا جامه فانوس شمع
وای بر شمعی که از پرتو کند فانوس را
چون پر و بالی نباشد، راه آزادی است بند
روزن زندان کند دلگیرتر محبوس را
عشق در هر دل که افروزد چراغ دوستی
چون پر پروانه سوزد پرده ناموس را
عالم معقول بر هر کس که صائب جلوه کرد
نشمرد موج سراب این عالم محسوس را