از دهان خضر آب زندگانی می رود
ناامیدی می دواند موسی ما را به طور
دیگ شوق ما بسر از لن ترانی می رود
هیچ کس از کاروان شوق در دنبال نیست
آتش اینجا پیش پیش کاروانی می رود
حاجت دام و کمندی نیست در تسخیر من
چون ترا می بینم از خونم روانی می رود
کعبه چون بر تن لباس شبروان پوشیده است؟
گر نه شبها بر سر کویش نهانی می رود
صائب ازدل می رود بیرون خیال وصل او
گر ز خاطر یاد ایام جوانی می رود