که ذره ذره خاک مرا سویدا کرد
امید هست کند رحم بر غریبی ما
همان که قطره ما را جدا ز دریا کرد
ز ذره ذره کشد ناز مهر عالمتاب
نظر کسی که به آن حسن عالم آرا کرد
چو نقش پای، زمین گیر بود دیده من
مرا بلند نظر آن بلند بالا کرد
کسی که راه به تنگ دهان جانان برد
در آفتاب قیامت ستاره پیدا کرد
نرفت زنگ غم از دل به باده، حیرانم
که در چه ساعت سنگین مرا به دل جا کرد
همان به دامن او ریخت ز انفعال سؤال
به ابر قطره چندی که بحر اعطا کرد
ز پیروان شریعت درین سرای سپنج
دو شش زد آن که به اثناعشر تولا کرد
نمی شود نکشند انتقام، عشق غیور
ز سرکشی مه مصر آنچه با زلیخا کرد
به آفتاب جهانتاب می رسد صائب
چو شبنم آن که دل خویش را مصفا کرد