که آتش زیر پا دارند دلها همچو عود اینجا
مکش سر از خط فرمان که گردون بلند اختر
ندارد فرصت خاریدن سر از سجود اینجا
به دلتنگی شدم خرسند ازین گلزار، تا دیدم
چه خونها خورد گل تا عقده ای از دل گشود اینجا
درین دریای گوهر خیز نومیدی نمی باشد
غنی شد چون صدف هر کس دهان خود گشود اینجا
شکست از ساده لوحی شهپر پرواز روحم را
به من از دوستان هر کس که روی دل نمود اینجا
گر از مجمر گذاری بند آهن بر سراپایش
محال است این که یک دم بیش ماند بوی عود اینجا
نپاشیده است ای صیاد تا از هم سراپایت
کمندی می توانی ساختن زین تار و پود اینجا
ازان پیوسته چون پرگار می گردم به گرد دل
که وقتی جلوه گاه آن پری رخسار بود اینجا
درین عالم سبکدستی رباید گوی از میدان
که خود را از میان مردم عالم ربود اینجا
سرت تا هست، تخم سجده ای در خاک کن صائب
که دارد سرفرازی ها در آن عالم، سجود اینجا