پریزادی بغیر از چشم خوش مژگان نمی باشد
دل تاریک را از فکر دنیا نیست دلگیری
که باغ دلگشای جغد جز ویران نمی باشد
برآ از جسم خاکی گر دل آسوده می خواهی
که هرگز این تنور خام بی طوفان نمی باشد
حوالت شد به خط از زلف پاس آن لب میگون
که هرگز بی سیاهی چشمه حیوان نمی باشد
ترا از صدق نوری نیست زان پیوسته دلگیری
وگرنه صبح صادق بی لب خندان نمی باشد
مگردان از ملامت روی خود گر از عزیزانی
که یوسف را گزیر از سیلی اخوان نمی باشد
تزلزل ره ندارد در دل بی آرزو صائب
چو آب از آسیا افتاد سرگردان نمی باشد