گوی مراد در خم چوگان کشیده ایم
خون همچو نافه در تن ما مشک می شود
تا دست خود ز نعمت الوان کشیده ایم
شیرین شده است تا چو گهر استخوان ما
بسیار تلخ و شور ز عمان کشیده ایم
رنجیده ایم اگر ز وطن حق به دست ماست
آنها که ما ز سیلی اخوان کشیده ایم
گشته است توتیای قلم استخوان ما
از بس که بار منت احسان کشیده ایم
از موجه سراب درین دشت آتشین
بسیار ناز چشمه حیوان کشیده ایم
خود را ز مکردوست نمایان روزگار
گاهی به چاه و گاه به زندان کشیده ایم
چون مور خاکسار ز گفتار شکرین
خود را به روی دست سلیمان کشیده ایم
تا چشم ما به دولت بیدار وا شده است
یک عمر مشق خواب پریشان کشیده ایم
ما پرده ها ز آبله پای خود ز رشک
بر روی خارهای مغیلان کشیده ایم
صائب ز سیل حادثه از جا نمی رویم
ما پای خود چو کوه به دامان کشیده ایم