دیده بیدار دل بر عالم اسباب نیست
می کند خورشید هم دریوزه آب از دیده ها
نه همین در دیده بی شرم انجم آب نیست
سیر و دور ما به سیر و دور گردون بسته است
اختیاری موج را در حلقه گرداب نیست
لرزد از ظالم فزون مظلوم در زیر فلک
گرگ را چون گوسفند اندیشه از قصاب نیست
چون به منزل پشت پا در رهنوردی می زند؟
جذبه دریا اگر خضر ره سیلاب نیست
تا مباد از قیمت نازل به خاکش افکنند
گوهر ما در صدف بی رعشه سیماب نیست
در جهان ساده لوحی نقش نامحرم بود
در حریم کعبه طاق ابروی محراب نیست
جوهر تیغ است داغ پیچ و تاب آن کمر
این قدر در موی آتش دیده پیچ و تاب نیست
همچو غواصان به جای بی نفس کن جستجو
گر چه در این نه صدف آن گوهر نایاب نیست
هوشیارانند صائب مصرف این سیم قلب
در حریم میکشان رسم تکلف باب نیست