سیل از ویرانه ام آباد می آید برون
دامن دولت به آسانی نمی آید به دست
این هما از بیضه فولاد می آید برون
از غم عشاق حسن لاابالی فارغ است
با هزاران طوق، سرو آزاد می آید برون
تا گشاید عقده ای از زلف آن مشکین غزال
خون ز چشم شانه شمشاد می آید برون
در دل سنگین شیرین جای خود وا می کند
هر شرر کز تیشه فرهاد می آید برون
از خشن پوشان فریب نرم گفتاری مخور
کاین صفیر از خانه صیاد می آید برون
خنده دلهای بی غم می کند دل را سیاه
عاشق از سیر چمن ناشاد می آید برون
هر که زانو ته کند چون زلف در دیوان حسن
در فنون دلبری استاد می آید برون
از در و دیوار محنت خانه من چون جرس
صائب از شور جنون فریاد می آید برون