سوختم تا ره در آن زلف معنبر یافتم

سوختم تا ره در آن زلف معنبر یافتم
خشک چون سوزن شدم کاین رشته را سر یافتم
می توانم از نگاهی ذره را خورشید کرد
فیض آن صبح بنا گوشی که من دریافتم
زان به گرد خویش چون پرگار می گردم که من
از سویدای دل خود کعبه را دریافتم
سایه ارباب دولت شمع راه ظلمت است
آب حیوان را به اقبال سکندر یافتم
چون غبار خاکساران را نسازم توتیا
من که در گرد یتیمی آب گوهر یافتم
رخنه گفتار بر من زندگی را تلخ داشت
تا شدم خاموش خود را تنگ شکر یافتم
دامن داغ جنون آسان نمی آید به دست
سوختم چون شمع تا از آتش افسر یافتم
باغ جنت را که تنگ است آسمان بر جلوه اش
سر به زیر بال بردم در ته پر یافتم
به که بردارم زلب مهر خموشی شکوه را
من که صائب دست بر دامان دلبر یافتم
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *