شعور از زاهد خشک آن لب می نوش می گیرد

شعور از زاهد خشک آن لب می نوش می گیرد
زسنگ خاره دل آن چشم بازیگوش می گیرد
توان از بندگی آزادگان را صید خود کردن
که قمری سرو را از طوق در آغوش می گیرد
سبوی باده را از دست هم گیرند مخموران
نباشد بار بر دل هر که بار از دوش می گیرد
به همواری زفکر خصم بدگوهر مشو ایمن
که اکثر پای مردم را سگ خاموش می گیرد
زراه بردباری خصم را شیرین زبان کردم
که موم از نیش زنبوران به نرمی نوش می گیرد
بود بالاتر از گفتار، شان مهر خاموشی
نگیرد خوان زنعمت آنچه از سرپوش می گیرد
چو مژگان می شود خار سر دیوارها رنگین
چنین از ناله ام گر خون گلها جوش می گیرد
زبان خار تهمت کوته است از پاکدامانان
به جرأت شمع را فانوس در آغوش می گیرد
به من صائب کجا همچشم گردد ابر نیسانی؟
که دریا از صدف پیش سر شکم گوش می گیرد
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *