که سال و ماه به دیوانه سر به سر عیدست
ز شهر دورشدن ها کفایت مجنون
همین بس است که فارغ ز دید و وادیدست
مدار دست ز اصلاح خود به موی سفید
که دل سفید چو گردید صبح امیدست
به گوشمال مده رو سیاه را تهدید
که بنده را خط راه گریز، تهدیدست
همین بس است ز قهر خدا سزای بخیل
که فقر دارد و از مزد فقر نومیدست
خبر ز تلخی آب بقا کسی دارد
که همچو خضر گرفتار عمر جاویدست
غرور حسن گرفته است دیده خورشید
وگرنه لاغری ماه، عیب خورشیدست
مباش بی نفس سرد یک زمان صائب
که آه سرد در آن نشأه سایه بیدست