می خورد دل شمع دایم از زبان خویشتن
راه حرف آشنایان سبزه بیگانه بست
اینقدر غافل مباش از گلستان خویشتن
نیست نرگس را چو برگ گل به شبنم احتیاج
دولت بیدار باشد دیده بان خویشتن
چون گل رعنا فریب مهلت دوران مخور
در بهاران بگذران فصل خزان خویشتن
چون صدف ناچار اگر باید لب خواهش گشاد
پیش هر ناشسته رو مگشا دهان خویشتن
سرفرو نارد به چرخ پست فطرت، هر که ساخت
از بلندی های همت آسمان خویشتن
ریزه چین خوان من ذرات و من چون آفتاب
از شفق در خون زنم هر روز نان خویشتن
از زبردستان کسی زه بر کمان من نبست
حلقه بیرون بردم از میدان کمان خویشتن
بلبلان افسرده می گردند صائب، ورنه من
تخته می کردم ز خاموشی دکان خویشتن