به ساق عرش فتد لرزه از تپیدن دل
طلسم هستی خود هر که نشکند چو حباب
نمی رسد به مقام نفس کشیدن دل
فغان که نیست درین روزگار بی حاصل
غمی که تنگ کند جای برتپیدن دل
ز شارع کشش دل قدم برون مگذار
که خضر کعبه مقصد بود کشیدن دل
خرد به پرده سرای حواس محتاج است
به گوش و لب نبود گفتن و شنیدن دل
چه فتنه بود نگاه تو درجهان انداخت
که جست عالمی از خواب آرمیدن دل
بیا که می خلد از انتظار آمدنت
چو دشنه ام به جگر شهپر تپیدن دل
چو غنچه جامه رنگین به روی هم مگذار
که می شود همه اسباب لب گزیدن دل
نفس رسید به پایان و در قلمرو خاک
نیافتیم فضای نفس کشیدن دل
ترا که هست دل آرمیده ای خوش باش
که من افتاده ام از چشم آرمیدن دل
چسان به بستر آسودگی نهم پهلو
مرا که سنگ به پهلو زند تپیدن دل
ز شیشه های فلک بانگ الامان خیزد
در آن مقام که میدان کشد رمیدن دل
به گوش هرکه گران نیست از شراب غرور
نوای طبل رحیل است هر تپیدن دل
در آن مقام که صائب به نغمه پردازد
ز شاخسار فتد بلبل از تپیدن دل