فغان که خرمن من گشت خرج آه تمام
فریفت طبع شریف مرا جهان خسیس
پریدنم چو نظر شد به برگ کاه تمام
ز من چو دیده قربانیان حساب مجو
که عمر من بسر آمد به یک نگاه تمام
چه نسبت است به مجنون ساده لوح مرا
که شد ز مشق جنونم زمین سیاه تمام
اگر چو مشمع خموشم به روز معذورم
که شب شود نفسم خرج مد آه تمام
ز اهل فقر مرا می رسد کله داری
اگر به ترک تعلق شود کلاه تمام
نمی توان ز نشان پی بی نشان بردن
و گر نه سنگ نشان است سنگ راه تمام
چو سود ازین که چو یوسف عزیز خواهم شد
مرا که عمر به زندان گذشت و چاه تمام
کجاست نیستی جاودان، که بیزارم
از آن حیات که گردد به سال و ماه تمام
لباس پرده عیب است بی کمالان را
که زیر ابر نماید عیار ماه تمام
ز آفتاب چه تقصیر، کم عیاری ماست
که همچو ماه گهی ناقصیم و گاه تمام
گواه خام چه سازد به دعوی ناقص
ز عذر لنگ شود بیشتر گناه تمام
که می تواند بر حرف من نهاد انگشت
چنین که نامه خود کرده ام سیاه تمام
خوشا کسی که درین انجمن کند صائب
چو شمع زندگی خود به اشک و آه تمام